رهزن دهر نخفته است مشو ایمن ازو...



امروز را با سرور و لبخند به استقبالت آمدم .

 

 

 

 

آنقدر . که لبت به گلایه باز شد از شادی من . 

اما ندانستی که دیشب همین امروز تا نیمه های شب من و اشک و مهتاب با هم نشستیم . 

خنده ی روی لبم ؛ غافلت کرد  از گودرفتگی زیر چشمم! 

و کسی با تو نگفت که بالش دیشب من تا چند لایه خیس خیس خیس بود‌. 

چه ساده انگاری عجیبی بود که اندیشیدی چقدر از تو و احساست دورم و خیالی هم نیست . این بار هم بازی را من بردم ! 

میهمان ناخوانده ی من ! 

گلایه نمی کنم که چرا بی دعوت آمدی و بعد متهمم کردی به اینکه با زیرکی به خانه ام کشاندمت . ( که به بی انصافی آدمها ایمان آورده ام *) 

گلایه نمی کنم که چرا بی مقدمه آهنگ رحیل زده ای که آنکه بی دعوت بیاید بی خبر هم خواهد رفت بی آنکه سرانگشتی پی رای صاحبخانه باشد.

اما گلایه مندم که چرا آنقدر محو تماشای خودت بودی و از زاویه دیدت دور بودم که ندیدی تمام آنچه در خانه داشتم بر خوان نهادم تا مبادا از سرزده آمدنت عرق شرمی بر پیشانیت بنشیند و  تا جایی که زنجیرها می رسید ؛ به سویت گام برداشتم. آنقدر سطوح مجذوبت کرده است که از اعماق بی خبری !آنقدر فقر سفره ی گسترده درگیر مقایسه ات کرده که از اندوخته ی میزبان بی خبری !

باز هم سرخم کردم که ببخش اگر بیش از این در خانه نبود و آنچه مهیا شد شایسته و رضایت بخش چون تویی !

باز هم به قضاوت نشستی که عزت  میهمان نگه نداشتم. 

فراموشکار من ! زندگی آنجا زیباست که محو تماشای آفاق باشی نه مست خویش ! و من همان آغاز گفته بودم که مرد این راه نئی ؛ باورت نبود ‌ . 

عشق به مخلوقات جز در سایه عشق به خالقشان شکل نمی گیرد و هر کسی مرد این راه نیست.

.

.

.

گلایه ای که باز هم به زبان نخواهد آمد

.که مرا با سکوت عشقبازی ست که با کلمات نیست. 

و هرکسی را طریقی برای اثبات دوستی هست و من سنگ زیرین آسیابم . بی هیچ ادعایی ! 

.

.

یگانه ی من ! بی همتای من !خدای من !

مرد ره عشق بودم؟ من که با هریک از مخلوقاتت-بی هیچ ادعایی_ برنده بازی خواهم ماند . و حق کلماتی را که ایشان ادا می کنند من ایفا می کنم . بلکه استیفا می کنم . وعده را دیگری کند و وفا را من ؛ زیباست . نه ؟ ! 

مرا عهدیست با جانان


معرفت در گرانی ست به هرکس ندهند / پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند .

از این مردمان وفا چه می جویی!!!

وفا مجوی زکس ور سخن نمی شنوی / به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

حکایت این روزهایم حکایت کسی ست که با همراه مصری به کوه رفته ؛ اما باور نمی کرده هرجای مسیر که بخواهد بایستد یا گامی به عقب برگردد با تلنگری به دامنه پرت خواهد شد . (انسانها وقت اضافی برای همراهی کسانی که به سمت قله ی آرزوهایشان حرکت نمی کند ندارند. این جزء ذاتی حب ذات است .)

به اندازه همان کوه نورد متعجب و مبهوتم .

چقدر فاصله هست بین ادعاهای آدمها با عملکردشان .

نفس لوامه ام زبان باز کرده : باید قبل از حرکت در لغزشگاهها در یک محیط مسطح می آزمودمش!

گناه هیچ وقت عاقبت خوشی نداشته است .

ذات فعل برای مجازات فاعل کافی ست. سپهر تیغ مکافات بر کف، استادست .

فقط کاش نفس لوامه می توانست ادعا کند که پیشتر گفته بودم . هرچند که هم اینک هم مدعی ست که من یتق الله یجعل له مخرجا

دلخوشم به ان الله یمیز الخبیث من الطیب

دلخوشم به خدایی که می داند بنده اش به قصد گناه گامی برنداشته است . ( گامی یا حتی کمتر از گامی )

و من یتوکل علی الله فهو حسبه

سخت تر از این گردنه ها را گذرانده ای دل کوچکم

آرام باش ، می گذرد .

ماه رمضان نزدیک است . آرام باش


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دنیای سبز تیم مشکی متیس مسافر آران وب Luke travelsahelaftab2019 . لیون فایل